اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

ستاره زندگی مامان و بابا

مرد نقره اي

ديروز رفتيم مگا مال. اونجا يه آقايي بود كه نقره اي بود خيلي با مزه بود واسه همين ماهم باهاش عكس انداخيم بنده خدا همه جاشو رنگ نقره اي زده بودن هركي ميديد فكر ميكرد مجسمه اس اينم ي پسر ابرو بلند : دايره كلمات پسري زياد شده اينقدر كه ديگه تقريبا همه چي رو ميگه حتي شده دست و پا شكسته فقط ي قسطنطنيه مونده بگه كه اونم انشالا همين روزا ميگه پانا : يعني پايين پانا:يعني بالا ( بسته به موقعيت داره ) جوجو : مورچه يا كلا هرچي شبيه جوجو باشه از پرنده گرفته الي آخر سير: شير ببل: بغل اهورا كلاغ ميگه چي ؟ گار گار ببعي ميگه : بع بع . دنبه داري : نه نه . پس چرا ميگي : بع بع خيلي از شعرهارو وقتي ميخونم براش دنباله شو...
26 بهمن 1392

****

امروز ي جمله ديدم به نظرم جالب اومد دلم خواست بذارمش توي وبلاگ اهورا تا هميشه توي ذهنم بمونه     زندگي به من آموخت هميشه آماده دفاع از حمله احتمالي كسي باشم كه به او محبت فراوان كرده ام   تا بحال واسه چند نفرتون اين مساله پيش اومده ؟؟؟؟ خدايي بگيدا     ...
30 دی 1392

ي جمعه خوب

واي كه اين چندروز تعطيلات چقدر خوب بود . منم كه شنبه رو مرخصي گرفتم و شد چهار روز تعطيلي پشت سر هم . خلاصه خستگيم حسابي درومد.   جمعه بازم رفتيم هايپر . جاي خوبيه . هرچند كه هميشه كلي خرج روي دست آدم ميذاره ولي واسه وقتايي كه گزينه ي ديگه اي نداري ميتوني روش حساب كني و روحيه آدم باز ميشه. اينسري اهورا رو برديم شهر بازيش . و آقا واسه خودش كلي بازي كرد ولذت برد. ي چند تا عكس ميذارم  واسه دل عمه سميه عزيزم كه دلش واسه اهورا تنگ شده حالا اينجا معلوم نيست ولي اهورا دماغ باب اسفنجي بيچاره رو گرفته بود داشت ميكند. ماشاله پسرم از هيچي و هيچكس نمي ترسه . مثل باباش شجاعه ديگه ببينيد چطوري رفته تو نخ بازي ...
30 دی 1392

عكس به مناسبت شب يلدا

ا مروز عكاس اومد مهد. ديشب با خودم قرار گذاشتم اينسري كه عكاس اومد مهد نديد بديد بازي در نيارم و كم عكس ازت بندازم تا بعدا سر مساله قيمتش دچار سردرگمي نشم ولي باز تاب نياوردمو كلي عكس گفتم ازت بندازه آخه دكوراش خيلي قشنگ بود خوشم اومد . حالا انشاله هروقت آماده شد ميام ميذارم تو وبلاگت پسرم ولي كلي نق زدي و اذيت كردي . حالا ديگه ايناش بمااااااااااااااااااااند كه چه روزگاري ازم سياه كردي..... ...
25 آذر 1392

پسرم يك و نيم ساله شد

امروز پسري يك و نيم ساله شد. 18 ماهگيت مبارك باشه عزيز دلم. بايد امروز ميرفتيم واست واكسن ميزديم ولي چون مريض بودي گذاشتيم واسه هفته بعد. عاشقتم شيطون مامان . با اين اداهايي كه جديدا از خودت در مياري و فوق العاده شيرين شدي. هرچي كه ما ميگيم كامل تكرار ميكني. مخصوصا تاب تاب عباسي رو خيلي خوب ميگي . ميگي تاب تاب ادادي.   به شيشه شيرت ميگي ممه به پستونكتم ميگي ممه. ولي ماماني ميفهمه وقتي ميگي ممه كدوم ممه رو ميخواي. خيلي قشنگ و ظريف ميگي بيشين. يعني بشين. به ماشينم ميگي ماشين. اسم مامانو نيمه نصفه ميگي . شايد چون ي كم اسمم سخته. تا لباس مي پوشم ميپري تو بغلم ميگي د"د". ماشين مي بيني ميگي هان هان.به چشم ميگي چيش.كاغذ خودك...
24 آذر 1392