ي داستان جالب
امروز يه داستان قشنگ خوندم دلم نيومد نذارمش اينجا . خوندنش خالي از لطف نيست
او دزدي ماهر بود و باچند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند. روزي با هم نشسته بودند و گپ مي زدند. در حين صحبتهايشان گفتند : ما چرا هميشه با فقرا وآدمهاي معمولي سرو كار داريم و قوت لايموت آنها را از چنگشان بيرون مي آوريم . بيائيد اينبار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تاآخر عمر برايمان بس مي باشد.
البته دسترسي به خزانه سلطان هم كار آساني نبود .آنها تمامي راهها و احتمالات ممكن را بررسي كردند.اين كار مدتي فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود . تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند وخودرا به خزانه رسانيدن.
خزانه مملو بود از پول و جواهرات قيمتي . آنها تا مي توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سركرده باند به شي درخشنده و سفيدي افتاد. گمان كرد گوهر شب چراغ است . نزديكش رفت آنرا برداشت و براي امتحان به سر زبان زد. معلوم شد نمك است .
بسيار ناراحت و عصباني شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشاني زد بطوريكه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقي افتاده يا نگهبانان خزانه باخبر شدند. خيلي زود خودشان را به او رساندند وگفتند چه شد چه حادثه اي اتفاق افتاد.او كه آثار خشم و ناراحتي در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاي چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم . من ندانسته نمكش را چشيدم . ديگر نمي توانيم مال و دارايي پادشاه را ببريم. از مردانگي و مروت به دور است كه ما نمك كسي را بخوريم و نمكدان او راهم بشكنيم.
آنها در آن دل سكوت سهمگين شب بدون اينكه كسي بويي ببرد دست خالي به خانه هايشان بازگشتند.
صبح كه شد چشم نگهبانان به درهاي باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايي بوده است . سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتي رساندن ديدند كه سرجايشان نيستند اما در آنجا بسته هايي به چشم مي خورد . آنها را كه بازكردند ديدند كه جواهرات در ميان بسته ها مي باشد.بررسي دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است وگرنه خدا مي داند سلطان با ما چه ميكرد.
بالاخره خبر به گوش سلطان رسيد وخود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود ميگفت : عجب اين چگونه دزدي است . براي دزدي آمده و با آنكه مي توانسته همه چيز را ببرد ولي چيزي نبرده است . آخر مگر ميشود.چرا؟؟ ولي هرجور كه شده بايد ريشه يابي كنم و ته و توي قضيه را در آورم.
در همان روز اعلام كرد هركس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مي تواند نزد من بيايد . من بسيار مايلم از نزديك اورا ببينم و بشناسم.
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد. دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت سلطان به ما امان داده است برويم پيش او تا ببينيم چه ميگويد. آنها نزد سلطان آمده و خودرا معرفي كردند.سلطان كه باور نميكرد دوباره با تعجب پرسيد اين كار تو بوده ؟ گفت آري
سلطان پرسيد چرا آمدي دزدي و با اينكه مي توانستي همه چيز را ببري ولي چيزي نبردي. او گفت چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براي سلطان گفت.
سلطان به قدري عاشق و شيفته كرم و بزرگواري اوشد كه گفت حيف است جاي انسان نمك شناسي مثل تو ، جاي ديگري باشد . تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمي را بر عهده بگيري وحكم خزانه داري را براي او صادر كرد.
آري او يعقوب ليث صفاري بود و پس از چند سالي حكمراني در مسند خود سلسله صفاريان را تاسيس نمود. يعقوب سردار بزرگ و نخستين شهريار ايراني قرون متوالي است كه در آرامگاهش واقع در روستاي شاه آباد واقع در 10 كيلومتري دزفول بطرف شوشتر آرميده است .
حالا من اصلا كاري به كسي ندارم خودمو ميگم. هرروز با همكارا سر ي ميز ميشينيم ناهار ميخوريم كافيه يكيمون بريم بيرون آب بخوريم هرچند نفري كه توي اون اتاقن شروع ميكنن پشت سراوني كه از اتاق رفته بيرون واسش ميزنن همچينم ميزنن طرف با سر بياد پايينا.
خدا و كيلي اين رسمشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا طرف دزد بوده نمك گير شده . ماها ...... هيچي نگم بهتره