وااااااااااااااااااای خدا جون خونه دار شدیم .
خدا رو شکر بالاخره توی این گیر و دار و گرونی ماهم تونستیم از مستاجری راحت بشیم و یه خونه بخریم. شاید خیلی بزرگ نباشه شاید بالاشهر نباشه اما همینکه مال خودمونه خدارو صد میلیون مرتبه شکر. از همه مهمتر اینکه خونه ما طبقه بالای خونه خاله شیواااااااااااااااااااااس دییگه خیالم از بابت نی نی راحت راحت میشه. ایشالا ٢٠ آبان اثاث کشی میکنیم .یه خونه نقلی خوووووووووووشگل. اینا همش ازپا قدم شماس آقا اهواری گل مامانی ...
نویسنده :
مامانی شهرزاد
12:02
زنگ تفریح
یه گردش کوچولوی پاییزی
چندتا عکس با لباس جدید اهورا
دیشب بابایی شما رو برد حموم و تصمیم گرفتیم یه لباس تنت کنیم که یه کوچولو گرمتر باشه .از بین لباسات اینو انتخاب کردیم. توی این لباس شیطون تر به نظر میری موش موشک مامان قوربون اون صورت گردت برم که انگار با پرگار کشیده شده ...
نویسنده :
مامانی شهرزاد
18:49
شمارش معکوس
خدایا بخاطر این هدیه ارزشمند روزی هزاران بار شکر واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای پسری دو روز دیگه چهارماهگیت تموم میشه عزیز دلم و به سلامتی وارد پنجمین ماه زندگیت میشی.پس فردا یعنی چهارشنبه ١٩/٧/٩١باید بریم و واکسن چهارماهگیتو بزنیم خداکنه گریه نکنی و تب نکنی. البته بعدش میریم خونه مامان بزرگ.واسه همین یکی دوروزی خونه نیستیم که بیام و وبلاگگتو بنویسم . پیشاپیش ماهگردت مبارک پسرم راستی پسلی . امروز دیگه تونستی بدون کمک غلت بزنی . مامان قوربونت بره عزیز دلم ...
نویسنده :
مامانی شهرزاد
17:11
روز فرشته ها مبارک
روز جهانی کودک برهمه فرشته های کوچولو مبااااااااااارک ...
نویسنده :
مامانی شهرزاد
14:13
زنگ تفریح -جملات الهام بخش
اولین مسافرت شمال اهورا
چهارشنبه 12/7/91 با دختر عمه سمانه و عمو ناصر رفتیم نوشهر. قوربون شما پسر برم که اینقدر خوش مسافرتی و مامان و بابا رو اصلا اذیت نکردی و گذاشتی که همگی از آب و هوا حسابی لذت ببریم. پسل خوشگلم وقتی میبردمت لب دریا نور آفتاب چشمای خوشگلتو می زد و شما چشماتو می بستی . بابایی هم یکسره تو آب بود. همش می گفت آخ اگه اهورا یه کم بزرگتر بود با خودم می بردمش تو آب. . رفتیم جنگل سی سنگان و شما سوار اسب شدی جیگر مامان. سوار کار کوچولوی من . و رفتیم سد خاکی آویدر که بسیار زیبا بود خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت .برگشتنی از جاده کجور اومدیم که خیلی قشنگ و دیدنی بود. و ساعت دوازده شب رسیدیم خونه.توی مسیر هم کندوان آش خوردیم که چون هوا یه کم سرد بود خی...
نویسنده :
مامانی شهرزاد
14:45