اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

ستاره زندگی مامان و بابا

پایان هفت ماهگی

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا جونم باورم نمیشه فسقلی من امروز هفت ماهش تموم میشه و وارد هشتمین ماه زندگیش میشه. این فسقلی همونیه که هفت ماه پیش یه نی نی کوچولو بود اما امروز اینقدر شیرین شده و اداهای شیرین در میاره که آدم باورش نمیشه همون فسقلی باشه. خدایا بزرگیتو شکر. خدایا بخاطر این نی نی قشنگ و دوست داشتنی و سالمی که به ما هدیه دادی هزاران هزار بار شکر. پسر قشنگم. تمام زندگی مامان و بابا . هشت ماهه شدنت مبارک. انشالا عمرت طولانی و دلت شاد و آرزوهایت دست یافتنی باشن.     اهورا و پدر بزرگ مهربون ...
19 دی 1391

اهورا و دوستای مهدش

نی نی کوچولوی من از یازدهم آذر ماه داره با مامانش میاد اداره و مامانش هم میذارتش مهد اداره. اهورای مامان چند تا دوست مهد کودکی داره که همه ازش بزرگترن و اهورا از همه کوشولو تره. اسم دوستاش :آرتین. رادین . رامش . مبین. کیارش..و پایا که با اومدن اهورا پایا فقط دوهفته با اهورا بود و رفت یه کلاس بالاتر حالا چند تا از عکسای مهدو براتون می ذارم : سمت چپ رادین سمت راست آرتین . وسطی هم که نیاز به معرفی نداره رادین و رامش گلی   اینم چند تا عکس از محیط مهد   ...
11 دی 1391

اولین برف اهورای ما

    ٠امروز چهارشنبه ٦ دی ماه اولین برف زمستانی شروع به باریدن کرد. من و پسری هم امروز صبح که داشتیم میومدیم سرکار تا بیاییم دم ماشین یه کم برف بهمون خورد و خیس شدیم . مامانی نمیدونی با چه تعجبی دونه های سفید برفو که میومد پایین و روی صورتت مینشست رو نگاه میکردی.    امیدوارم بخت و اقبالت به سفیدی برفهای زمستونی باشه عزیز دلم . مامان همیشه واسه تو یکی یه دونه اش آرزوی خوشبختی و رسیدن به تمام آرزوهای کوچیک و بزرگتو داره .   ...
6 دی 1391

اهورا با لباس جدید

پسلی خوشگل ، مامان بزرگ رفته بودن مشهد و اونجا برای شما یه دست لباس خواب خریده بودن . دست مامان بزرگ درد نکنه . بوووووووس واسه مامان بزرگ اینم عکساش تازه خاله شیوا هم رفته قشم و قول داده واست چیزای خوشگل بیاره. خاله شیوا بیا که ما منتظریم ...
11 آبان 1391

اولین بستنی خوردن اهورا

آی قوربون پسلم برم که بستنی رو خیلی دوست داره و عاشق بستنیه عین مامانش وقتی داشتم بهت بستنی میدادم همش دست و پا میزدی و دهنت بازمیکردی و نشون میدادی که دوباره میخوای. اما مامانی خیلی کم بهت داد. در حدی که طعمشو حس کنی پسل شکموی مامان       خوشمزه اس مامانی بازم میخوام . هوووووووووم ...
11 آبان 1391

واکسن پایان چهارماهگی

تو بلوری . گل نازی . گل ناز . خنده کن کودک من. بنشین مثل پروانه ای شاد بر گل دامن من. کودکم از تو جانم به تن است. جایت آغوش من است. مامانی خیلی خوشحاله پسرخوشگل مامانی. پسر عزیزم که اگه مامان روزی هزار بار قوربونت بره بازم کمه. آخه تو چقدر  آقایی چقدر با حیا  و نجیبی مامانی. چهارشنبه صبح با بابایی رفتیم که واکسنتو بزنیم .هروقت میخوان برات واکسن بزنن مامانی قبلش حسابی گریه میکنه . اینبارم مثل همیشه همینکه سرنگو درآوردن که واکسنو بزنن برات مامانی پشتشو کرد که زجر کشیدنتو نبینه . اما تو اینقدر با حیایی که فقط لحظه فرو رفتن سرنگ توی پای قشنگت یه گریه کوچولو کردی و بعدش آروم آروم شدی . انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاد. بعدشم که ...
11 آبان 1391